قدمزدن در خاطرات،
اگر طولانی شود،خاصیتِ خاطره بودنشان را از دست میدهند و تبدیل میشوند به خودآزاری. نه از بیدارشدن خاطراتمان فرار کنیم و نه در آنها گم شویم.
حواسمان باشد معمولاً بیشترِ خاطراتمان مربوط به آدمها و روابطیست که اکنون در قبرستانِ ذهنمان دفن شدهاند. گاهی رفتن به قبرستان و مرور خاطرات مشکلی ایجاد نمیکند این یک فرایند طبیعیست. دلتنگی طبیعیست مخصوصاً برای کسی که در زندگیِ اکنونمان دیگر حضور ندارد و در واقع مرده است در اکنونمان. اما زیادی ماندن در قبرستان، میتواند از ما یک مردهی متحرک بسازد و دیگر توانایی حضور در اکنونمان را از دست بدهیم.
تواناییِ حضور در رابطههای اکنونمان
آدمهای اکنونمان
موقعیتهای اکنونمان
و فرصتهای بینظیری که اکنون در اختیارمان هستند.
بیدارشدن خاطرات و احساساتِ قدیمیمان نسبت به گذشته، یک اتفاقِ گذراست.
موقت و کوتاه است.
به موقت بودنش که آگاه باشیم میتوانیم متوجه شویم که اگر بیشتر بخواهد طول بکشد یعنی خودمان تمایل داریم در قبرستانمان زندگی کنیم تا در زمان اکنونیِ غیرقابلپیشبینی و واقعی! به تمایلِ زندگیکردن در قبرستانمان آگاه باشیم تا اگر زیادی طول کشید، بتوانیم خودمان را نجات دهیم و دوباره برگردیم به جریان زندگیِ واقعیمان. برای اتصال به زندگی و بیرون آمدن از قبرستان به اکنونمان نگاه کنیم و از خود بپرسیم:
امروز چه روزیست؟
من چند سالم است؟
چقدر از خاطرههایم گذشته است؟ چند سال؟
آیا میخواهم امروزم را از دست بدهم با فکرکردن و غرق شدن درگذشته؟
من چه چیزهایی امروز دارم که به آنها توجه نمیکنم؟
امروز چطور میتوانم توجهم را به داشتههایم جلب کنم نه به نداشتههایم؟
امروز چطور میتوانم برای خودم کاری بکنم که حال درونم بهتر شود؟
امروز روی چه لذتی میتوانم متمرکز شوم؟ لذتی جسمانی نه ذهنی (ورزش، ماساژ، معاشرت، غذای موردعلاقه و…)
امروز چطور میتوانم احساساتم را به آدمهایی که در اکنونم وجود دارند نشان دهم؟
نزار قبانی میگوید:
اگر برای تو خیری داشت میماند
اگر دوستدارت بود حرف میزد
و اگر مشتاق دیدنت بود میآمَد …
.
.
پس چطور و با چه رفتاری میتوانم احساساتم را به آنهایی نشان دهم که ماندند، حرف زدند و آمدند؟
پونه مقیمی