کسیکه وارد حرفه ی رواندرمانی میشود باید بداند که او هیچ جواب محکمی برای “سوالات و تردیدها و ابهامات” بیمار ندارد…
و تحمل این “عدم اطمینان” پیش شرط ورود به این حرفه است.شاید مردم فکر میکنند که درمانگر یک دانای کلّ است و بطور سیستماتیک بیمارش را پس از طی مراحلی حساب شده به سمت “هدف معلومی” میرساند ولی در واقع اینطور نیست.
درمانگران غالبا خودشان دو دل اند…سرهم بندی میکنند و نمیدانند چه میکنند. در دل هر درمانگری این “وسوسه” ی شدید وجود دارد که برای رسیدن به قطعیت و اطمینان،به یک “مکتب” یا سیستم فکری”خاص” پناه ببرد ولی این کار خطرناک و گول زننده ست و مانع خودانگیختگی میشود.برخورد درمانگر با بیمار، هستهی اصلی رواندرمانی است…این رابطه ای است عمیق و دلسوزانه بین دو انسان، که یکی (که معمولا و نه همیشه،بیمار است)بیش از دیگری دچار مساله است!
درمانگر نقش دوگانه ای دارد : هم باید مشاهده گر زندگی بیمارش باشد و هم اینکه خودش در ارتباطی متقابل تحت تاثیر بیمار قرار میگیرد و ذره ذره تغییر میکند.
اروین یالوم
«دژخیم عشق»